یکی از دلایلی که ریمل و خط چشم استفاده نمیکنم، همینه که مجبور نباشم -مثل الان- ساعت سه نصفه شب پاشم برم صورت بشورم. همینطوره، در مورد کرم پودرها و هر چیز دیگری غیر از ضد آفتاب. البته فکر که میکنم، میبینم تمام دلیلم همینه. در واقع میشه گفت یک تنبلِ آرایشی شدهام ! (نبودهام).
+ نوشته شده در جمعه 3 تير 1401ساعت 15:49 توسط میثم
|
+ انقدر برای این استخر کاشی کشیدم که چشمهام چپ شد! (کارِ مانده). + تازه اومدم سر طرح بعدی که کتابخونهس. بله. تا صبح بیدارم. سه روز میخورم و میخوابم، روز آخر دیوانهوار بیست ساعت کار میکنم، و هیچ این سبکی که دارم رو نمیپسندم. + تغییر هم بله. به تدریج لازمه که شبیه آدمهای نرمال بشم.
+ نوشته شده در جمعه 3 تير 1401ساعت 15:49 توسط میثم
|
آدم بدونِ غم نمیشه، راه بی پیچ و خم نمیشه/ آرزوی کم نداریم، آرزو که کم نمیشه.
+ نوشته شده در جمعه 3 تير 1401ساعت 15:49 توسط میثم
|
امروز چشمم به تاریخ خورد و گفتم: آه! خرداد تموم شده. یاد اون افتادم. تولدش خرداد ماه بود. سال قبل روز تولدش رو تبریک گفتم. تا یک هفته هر صبح تبریک میگفتم. من همینم. فقط به سه چهار نفر از عزیزانم تبریک میگم تا یک هفته هر صبح! از سر عادته، و علاقه. چون خوشحالم که به دنیا اومدن و دارمشون. اون میخندید. تا آخرای خرداد تا اسمش رو صدا میزدم، خودش میگفت: تولدم مبارک! گذشت... و اون تولدم رو خاطرش نبود.
+ نوشته شده در جمعه 3 تير 1401ساعت 15:49 توسط میثم
|
فکرهای خلوت شبانه زیادی عبثاند. (موزیکهای شبانه هم همچنین). خاکهای پر از کرم، بادکنکهای ترکیده، خرده تراشهای مداد، آدامسهای جویده شده، چسب زخمهای استفاده شده. پناه بر داستانسرایی پادکستها. پناه بر نقاشی. پناه بر جملهی با شکوهِ I control my mind.
+ نوشته شده در جمعه 3 تير 1401ساعت 15:49 توسط میثم
|
+ انقدر خستهم که انگار روز اول باشگاهم بوده! دیشب که سه ساعت خوابیدم. و از صبح دوباره طراحی. سه تا طرحم رو رسوندم اما. خستهی راضی. ++ روزهایی که نقاشی میکنم، به روایت تصویر: (کله قندها)
+ نوشته شده در جمعه 3 تير 1401ساعت 15:49 توسط میثم
|
دوستم استوری کرده بود که امروز روز جهانی `زنان مهندسه` ! و تبریک گفته بود. با خودم گفتم: این دیگه چه مزخرفیه. و زیادی تبعیضگونهی لوسه. تقویم گوشیم رو چک کردم که ببینم همچین چیزی داریم اصلا یا نه. چیزی یافت نکردم. سر زدم به تقویم رنگی رنگی*. دیدم تو این تقویم، امروز روزِ `آنا آخماتووا` ست. آه، ای شاعر قشنگ من که فراموشم شده بود! پاشم برم چند برگی از اشعارش رو بخونم. * توی تقویم رنگی رنگی، برای هر روز اسمی رو گذاشتند.
+ نوشته شده در جمعه 3 تير 1401ساعت 15:49 توسط میثم
|
تمیزکاری اتاقم به اندازهی یک خونه طول میکشه. در عوض حالا یک فنجان گمشدهم رو پیدا کردم، آسمون پشتِ شیشه رو تمیز و واضح میبینم، نشستم کف اتاقی که تازه جا باز شده، و یک کتاب نیمهتمام رو از زیر آوار نجات دادم و تازه خاطرم اومد تمومش نکردم! و وای از روزی که میبینی روی کتابی گرد و خاک نشسته.
+ نوشته شده در جمعه 3 تير 1401ساعت 15:49 توسط میثم
|
غلط نکنم سوراخ یه جای آسمون گشاد شده که از در و دیوار خاطرخواه میریزه بیرون. میگه «ببخشید هویج خانم، شما مجردید؟» میگم «مشخص نیست؟» میگه «چرا، فقط خواستم مطمئن بشم. آخه مامانم میخواد بهتون پیام بده.» آقا من عقب موندم. وایسید نسخهی جدید رو دانلود کنم. رسمها چقدر تغییر کردند. همهچی اینترنتی اقدام میشه دیگه؟ اون یکی پیام داده «هویج خانم تو دیار فرنگ به یادتونم. به رسم ادب خواستم سال نو رو تبریک بگم.» ادب کیلو چنده؟ من بیادبی میخوام فقط...
+ نوشته شده در جمعه 3 تير 1401ساعت 15:49 توسط میثم
|
اون همکار گربه بود مشتری دکون برقی شده بود، سلطان پرسیدن سوالهای چیزشعره. پیام داده «دورچشمی رو که تازگیها خریدم، با اون یکی دورچشمم میمالم که نوکش ماساژور داشت.» خب؟ فکر کردم تمرکز نداشتم و جایی از وُیسش رو درست متوجه نشدم. دوباره ریپلای کردم و دوباره رسیدم به همین نقطه «خب؟ بقیهش؟» الان من چه کاری میتونم برای دورچشمت کنم؟ نیاز به تشویق داری برای این خلاقیت؟ میگه «یه ماه طول کشید تا جوابم رو بدید هویج خانم.» تو رو خدا ببخشید.
+ نوشته شده در جمعه 3 تير 1401ساعت 15:49 توسط میثم
|
صفحه قبل 1 ...
8 9 10 11 12 13 14 صفحه بعد